شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبتسوسوزنان چراغ دلهاى ماست .
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینهها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمىگریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمىکشم; دیگر رنجخار مرا به رنگ گل نمىکشاند; دیگر باغ خیالم آبستن غنچههاى آرزو نیستند; دیگر هر کسى را محرم گریستنهاى کودکانهام نمىکنم.
حکایت حضور، براى منیادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم مىکردم. کاشکى کلمات من بىصدا بودند; کاشکى نوشتن نمىدانستم و فقط با تو حرف مىزدم; کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مىگرفت و در سراپرده دل مىنشاند; کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مىبردند; کاشکى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم!
مىگویند: چشمهایى هست که تو را مىببنند; دلهایى هست که تو را مىپرستند; پاهایى هست که با یاد تو دست افشاناند; دستهایى هست که بر مهر تو پاى مىفشارند.
مىگویند: تو از همه پدرها مهربانترى ، مىگویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مىشود بر دامان مهر تو مىریزد.
مىگویند ...مىگویند تو نیز گریانى!
اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمىدانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف دادهاند و نه از این رشته سر مىتابند و نه سررشته را مىیابند.
عمرى است که اشکهایم را در کوره حسرتها انباشتهام و انتظار جمعهاى را مىکشم که جویبار ظهورت از پشتکوههاى غیبتسرازیر شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشویم.
اى همه آروزهایم!
من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مىکنى؟
با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مىکنى؟
با سینهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟
به ندبههاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم فرود آمدهاند، چگونه خواهى ساخت؟
مىدانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بستهاى و حرمت آن را نیکو پاس مىدارى.
مىدانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مىدارى . مىدانم که تو جمعهها را خوب مىشناسى و هر عصر آدینه خود در گوشهاى اشک مىریزى.
اى همه دردهایم! از تو درمان نمىخواهم که درد تنها سرمایه من در این آشفتهبازار دنیاست.
تنها اجابتى که انتظار آن را مىکشم جماعت نالههاست; تنها آرزویى که منتپذیر آنم، خاموشى هر صدایى جز اذان «یا مهدى» است .
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
رضا بابایى