بهانه

1

رودها

در بستر تأمّل می‌خوابند

تا شب

با هق هقی متواضع

فصاحت روزنه را

بهانه‌ی ماندن کند

امّا

تو بی بهانه بمان.

 

 

2

 

چشمه‌ها بمانید

برّه آهویم

           هنوز تشنه است

 

 ۳

 

خودکار

ـ بهانه جو ـ

اسمت را

          بر شعرم

                   پا می‌کوبد

استاد عبادی

اگر چه غبار غم از دل زدودی

 

اگر چه غبار  غم از دل زدودی

ز اشعار نابت به گوشم غنودی

نگاهی که در چشم آیینه کردم

ندیدم کسی را تو بودی تو بودی

ندادم به کس دل بجز آن زمانی

که با یک اشاره دل از من ربودی

شگفتا که با آنهمه رازداری

نگهدار راز من و دل نبودی

در آن شعله‌ای که دل آتش بگیرد

نماند نشانی بجز دود عودی

دریغا که در باغ و بستان عشقم

شقایق ترین گل تو بودی که بودی

در این راه پر از نشیب و فرازم

نبردم بجز عشق پاک تو سودی

امیر از نگاهت که دردی نخیزد

برای که این شعر غمگین سرودی

حب حسین

بنده ای را که خدا دوست داشته باشد محبت حسین (ع) و محبت زیارتش را در قلب او به ودیعه می گذارد.

امام صادق (ع)

دینداران

مردم بندگان دنیا هستند و دین را بر زبان خود می چرخانند. تا زندگی آنها روبراه است،آن را نگه می دارند،اما آنگاه که پای آزمایش در میان آید دین داران اندکند.

امام حسین (ع)

دل بسته‌ام به دردی کز دل زبانه دارد

دل بسته‌ام به دردی کز دل زبانه دارد

از بوسه‌های نیزه صدها نشانه دارد

گلواژه‌های اشکم در انتظار خورشید

می ریزد و هنوزم میل بهانه دارد

مظلومی شقایق چشمان لاله را سوخت

غوغای آه زینب کوهی کرانه دارد

خون دادن و شکفتن از هر کسی روا نیست

جز آن کبوتری که آتش به لانه دارد

در کوفه‌ای که زینب آماج سنگ و طعن است

کس انتظار خوبی از این زمانه دارد؟

هرلاله‌ای که پرپر شد در بهشت خوبان

تیری به سینه‌اش خورد زخمی نشانه دارد

در این مصیبت و غم چشم امیر ماتم

دریایی از سرشک است مشکی به شانه دارد

ندبه‏هاى دلتنگى

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت‏سوسوزنان چراغ دلهاى ماست .

نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه‏ها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمى‏گریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمى‏کشم; دیگر رنج‏خار مرا به رنگ گل نمى‏کشاند; دیگر باغ خیالم آبستن غنچه‏هاى آرزو نیستند; دیگر هر کسى را محرم گریستنهاى کودکانه‏ام نمى‏کنم.

حکایت ‏حضور، براى من‏یادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم مى‏کردم. کاشکى کلمات من بى‏صدا بودند; کاشکى نوشتن نمى‏دانستم و فقط با تو حرف مى‏زدم; کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مى‏گرفت و در سراپرده دل مى‏نشاند; کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مى‏بردند; کاشکى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم!

مى‏گویند: چشمهایى هست که تو را مى‏ببنند; دلهایى هست که تو را مى‏پرستند; پاهایى هست که با یاد تو دست افشان‏اند; دستهایى هست که بر مهر تو پاى مى‏فشارند.

مى‏گویند: تو از همه پدرها مهربان‏ترى ، مى‏گویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مى‏شود بر دامان مهر تو مى‏ریزد.

مى‏گویند ...مى‏گویند تو نیز گریانى!

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‏دانم.

مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف داده‏اند و نه از این رشته سر مى‏تابند و نه سررشته را مى‏یابند.

عمرى است که اشکهایم را در کوره حسرتها انباشته‏ام و انتظار جمعه‏اى را مى‏کشم که جویبار ظهورت از پشت‏کوه‏هاى غیبت‏سرازیر شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خسته‏ام را در زلال آن بشویم.

اى همه آروزهایم!

من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مى‏کنى؟

با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مى‏کنى؟

با سینه‏ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟

به ندبه‏هاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم فرود آمده‏اند، چگونه خواهى ساخت؟

مى‏دانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بسته‏اى و حرمت آن را نیکو پاس مى‏دارى.

مى‏دانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مى‏دارى . مى‏دانم که تو جمعه‏ها را خوب مى‏شناسى و هر عصر آدینه خود در گوشه‏اى اشک مى‏ریزى.

اى همه دردهایم! از تو درمان نمى‏خواهم که درد تنها سرمایه من در این آشفته‏بازار دنیاست.

تنها اجابتى که انتظار آن را مى‏کشم جماعت ناله‏هاست; تنها آرزویى که منت‏پذیر آنم، خاموشى هر صدایى جز اذان «یا مهدى‏» است .

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر            آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

رضا بابایى

تو مانده ای و تنهایی حسین

به تو می اندیشم. پس در خویش می شکنم و فرو می ریزم. به تو می اندیشم و ذوب می شوم در شرمِ خویش و در حقارتِ بزرگم.

بر تو آیا چه گذشت، علمدار! آن گاه که بیرقِ سپاهِ کوچکِ برادر، در دستِ تو مانده بود. پس تو دستی برای نگاه داشتنش بر پیکر نداشتی و بیرق بر زمین افتاد. بر تو آیا چه گذشت، سقّا! آن گاه که فغان العطش، از خیمه ها بیرون می پاشید؛ پس تو سقّای کاروان بودی و شرم، خونِ تو را به جوش می آورد.

حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند.

فرزند علی! ذوالفقارت را به آسمان نشانه بگیر و بگذار سُمِ اسبت، زمین را چون قلبِ دژخیمان بلرزاند.

چه کسی است که در برابر تو خواهد ایستاد؟

فرات تورا می خوانَد که دیری است منتظرِ دلاوری چون توست.

گام هایت، آبِ ساکنِ فرات را توفان می کند. بتاز مرد! آنان که در مقابل تو صف آراسته اند، دندان می نمایند. آیا کدام صف در هجومِ اسطوره وارِ تو، از هم نخواهد پاشید؟ نگهبانانِ آب، مبهوت می نگرند. گردبادی گویی برخاسته است، چنان که نینوا، در تاخت و تازش به هم پیچیده است. پهلوانی نشسته بر اسبی دلیر، تیغ علی در دست، مشکِ حسین بر دوش، راهِ فرات می پیماید. پس هر سربازی به سویی می گریزد. آخر، علمدار آمده است.

کجا هستند آنان که سرِ حسین را می خواهند؟ اینک این برادر حسین است که به خونخواهیِ هاشمیان آمده است.

راهِ فرات، به غرّش تیغِ اباالفضل گشوده می شود و مشکِ آب، پُر. سقّا، بر فرات نشسته است؛ امّا کفِ دستی نیز آب نمی نوشد. آخر مگر پیش از برادرِ تشنه، پیش از خواهرِ جگر سوخته و کودکانِ بی قرار، مگر می شود آبی نوشید؟

گاهِ بازگشت به سوی خیمه هاست که کودکان، دیری است در انتظارند. مشکِ سنگینِ آب بر دوش و شمشیر بر دست، می جنگد و پیش می آید. و مگر جز به خُدعه و نیرنگ می شود که این چنین، سیل خروشانی را از حرکت بازداشت. پس گُرزِ نیرنگ، از کمینگاه، فرقِ عبّاس را می شکافد و تیغی بی شرم، دستِ سقّا را قطع می کند. تنها یک دست بر پیکرِ علمدار مانده است. شمشیر یا مشکِ آب؟ کدامیک؟ بی شک مشک را می گزیند. اگر چه بی شمشیر، کارزار، میسّر نیست؛ امّا عطشِ کودکانِ لب سوخته را، شمشیر نمی تواند فرو بنشاند. پس آن گاه که دستِ دیگر نیز بریده شد، جز به دندان، آوردن مشک مسیر نیست. که ناگاه، تیری، مشک را می شکافد و قطره قطره، امید سقّا روی زمین می ریزد.

حالا نه مشکی مانده، نه دستی، نه شمشیری. سقّا مانده و شرم. علمدار مانده و بیرقِ افتاده. به تنهایی برادر می اندیشد و اسارتِ عطشناکِ قافله.

وقتِ رفتن است، سقّا! علی، فرزندش را طلب می کند. پس با دو بال، که جای دست های بریده، می روید، از خاکِ خونین و داغ، آرام و دلواپس، به آسمان بال می گشاید.

به تو می اندیشم، علمدار! با دو بالِ اهورایی ات. ای آخرین تکیه گاهِ قافله ی عشق! کدام قلم، کدام واژه و کدام صفحه می تواند تو را بنویسد؟ اینک تو را می گریم و به تو می اندیشم.

تبیان

ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته ای

 ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته ای 
مگر اینگونه که ماتی تو شه انداخته ای 
ای همایون فرس پادشه سدره مقام 
که چرا گاه بهشت است ترا جای خرام 
نه رکابی زتو بر جاست نه زین و نه لجام 
چه بلا رفته که با خویش نپرداخته ای 
تا صهیل تو همی امدی ای پیک امید 
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید 
کاینک اید زپی پرسش ما شاه شهید 
مگر این بار خداوند حرم را چه نوید 
کای فرس شیهه زنان بر حرمش تاخته ای 
تو ز بهر خبر از تیر پری ساخته ای 
زچه الوده به خون تاج تو خاکم بر سر 
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر 
تو که غلطان زسر زین نگونش دیدی 
در میان سپه دشمن دونش دیدی 
ای فرس راست به من گوی که چونش دیدی 
تو به چشمان خود اغشته به خونش دیدی 
بوی خون اید از این کاکل و یال و تن تو 
شد مگر کشته رو به شه شیر اوژن تو 
دل افسرده من اب شد از دیدن تو 
فاش گو برق که اتش زده بر خرمن تو 
که چنین غلغله در بحر و بر انداخته ای 

 نیر تبریزی

حسین از من است

حضرت محمد (ص) : حسین از من است و من از حسین . نام او بر سمت راست عرش نوشته شده است ، همانا حسین چراغ پر فروغ هدایت و کشتی نجات است. بحارالانوار جلد 36 صفحه 205 حدیث 8

امام حسین (ع) در حال رفتن به کربلا فرمودند : من مرگ را نمی بینم جز سعادت ، و زندگی با ستمگران را نمی بینم مگر ستوه و بی قراری. تحف العقول صفحه 176

امام حسین (ع) در حال رفتن به کربلا فرمود : این دنیا تغییر کرده و منفور شده است ، خوبیهایش رفته ، و باقی نمانده از دنیا مگر ته مانده ای همچون کاسه ای که در ته آن مختصری بماند.مختصر زندگی بی ارزشی همچون چراگاه خطرناک ، مگر شما مشاهده نمی کنید که به حق عمل نمی کنند و از باطل گریزان نیستند ، باید مومن دل به دیدار پروردگار خود ببندد در حالی که طالب حق است.من مرگ را جز حیات و زندگی نمی بینم و زنده ماندن با ستمگران را جز بدبختی ، مردم بنده دنیایند و دین بر سر زبانهای آنها آویزان است آن را می چرخانند بر محور زندگی خود ، وقتی به وسیله بلا آزمایش شدند دین داران کم خواهند بود ( دین لقلقه زبانشان است و در مواقع آزمایش الهی دین ندارند ). بحارالانوار جلد 17 ( جلد 2 صفحه 109 )

امام صادق (ع) : خداوند رحمت کند شیعیان ما را ، به خدا سوگند اینانند مومنان حقیقی ، ( زیرا در این مصیبت ( شهادت امام حسین (ع) ) با ما شرکت جستند و در این پیش آمد ناگوار اندوهی طولانی و افسوسی فراوان خوردند. ثواب الاعمال عقاب الاعمال صفحه 485

شیخ جلیل کامل جعفر بن قولویه در کامل الزیارات از ابن خارجه روایت کرده است که گفت روزی در خدمت حضرت صادق (ع) بودم و جناب امام حسین (ع) را یاد کردیم ، حضرت بسیار گریست و ما گریستیم ، پس حضرت سر بر داشت و فرمود که امام حسین (ع) میفرمود که منم کشته گریه و زاری ، هیچ مومنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه گریان میگردد و نیز روایت کرده است که هیچ روزی نام حسین (ع) نزد جناب صادق (ع) برده نمیشد که کسی آن حضرت را تا شب متبسم بیند و در تمام آنروز محزون و گریان بود و میفرمود که جناب امام حسین (ع) سبب گریه هر مومن است. و شیخ طوسی و مفید از ابان بن تغلب روایت کرده اند که حضرت صادق (ع) فرمود که نَفَس آن کسی که به جهت مظلومیت ما محزون باشد تسبیح است ، و اندوه او عبادت و پوشیدن اسرار ما از بیگانگان در راه خدا جهاد است ، آنگاه فرمود که واجب میکند این حدیث با آب طلا نوشته شود. منتهی الآمال ( شیخ عباس قمی ره ) جلد 1 صفحه 346

داود بن کثیر رقی گوید : خدمت امام ششم بودم ، امام (ع) آب درخواست کرد و چون آب را نوشید گریست و چشمش غرق اشک شد ، سپس فرمود ای داود خدا قاتل حسین (ع) را لعنت کند چه اندازه یاد حسین زندگی را ناگوار کند ، من آب سردی ننوشم جز آنکه یاد حسین (ع) کنم ، بنده ای نیست که آب نوشد و یاد حسین (ع) کند و قاتلش را لعنت کند ، جز آنکه خدا صدهزار حسنه برای او بنویسد و صدهزار گناه از او محو کند و صدهزار درجه برای او بالا برد و گویا صدهزار بنده آزاد کرده و روز قیامت با رخسار درخشان محشور گردد. امالی شیخ صدوق صفحه 142 مجلس بیست و نهم

شیخ مفید در مقنعه از یونس بن ظبیان روایت میکند که خدمت حضرت صادق (ع) عرضه داشتم ، فدایت گردم ، من بسیاری از اوقات حسین (ع) را یاد میکنم ، در آن حال چه بگویم ؟! فرمود سه مرتبه بگو صلی الله علیک یا اباعبدالله زیرا سلام شما از دور و نزدیک به ما می رسد. انوارالبهیه ( از تالیفات حاج شیخ عباس قمی ره ) صفحه 94 

حضرت صادق (ع) فرمود : هرکه از قبر امام حسین (ع) دور باشد ، بر پشت بام خانه خود رود و سر به سوی آسمان بردارد و سپس به جانب قبر آنحضرت رو کند و بگوید : السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک و رحمة الله و برکاته ، خداوند زیارتی در نامه عملش ثبت فرماید که با حج و عمره برابر باشد و اگر در هر روز پنج مرتبه این کار را تکرار کند ، خداوند در هر مرتبه ثواب را به او عطا فرماید. انوارالبهیه ( از تالیفات حاج شیخ عباس قمی ره ) صفحه 95

 

راز رشید

به گونه ی ماه

نامت زبانزد آسمان ها بود

و پیمان برادریت

با جبل نور

چون آیه های جهاد

محکم

تو آن راز رشیدی

که روزی فرات

بر لبت آورد

و ساعتی بعد

در باران متواتر پولاد

بریده بریده

افشا شدی

وباد

تو را با مشام خیمه گاه

در میان نهاد

و انتظار در بهت کودکان حرم

طولانی شد

تو آن راز رشیدی

که روزی فرات بر لبت آورد

و کنار درک تو

کوه از کمر شکست

زنده یادسید حسن حسینی